قبل از رسیدن ما ، ضد انقلاب تو جاده مین گذاشته و فرار کرده بود.
می بایست به سرعت تعقیبشان می کردیم. بهترین راه حل ، راهی بود که کاوه پیشنهاد کرد.
گفت:«برید از تو روستا تراکتور بیارید.»
سریع رفتیم یک تراکتور را با راننده اش آوردیم. به اصرار محمود ، راننده بر خلاف میل از تراکتور پیداه شد. محمود یکی از سرباز های تیپ را که به رانندگی وارد بود، نشاند پشت فرمان. برای این که او دلگرم باشد و ترسش بریزد خودش هم نشست روی گلگیر.
من و چند تا از بچه های تخریب رفتیم جلوی ماشین را سد کردیم و گفتیم:« خطر ناکه آقا محمود !»
لبخندی زد و گفت:« نمی خواد حرص و جوش بخورید؛ برید کنار!»
شروع کردیم به اصرار که اجازه بده ما کنار دست راننده بشینیم ، شما پیاده شین. گفت :« اگه جون من برای شما ارزش داره ، جون شما و این سرباز ها هم برای من ارزش داره.»
بعد از یک درگیری درست و حسابی ، با گرفتن دو سه اسیر و چند کشته ، بر مقرمان بازگشتیم....
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))